این روزها مدام یاد آن خودِ دوست داشتنی، مصمم و شادم می افتم که تا چند وقت دیگر ممکن است اصلا از یادم برود چنین چیزی بوده ام و دست روزگار چقدر مرا تغییر داده است. برای آن خود دلتنگم؛ از این خود خسته ام؛ آن روزهای شادی و امیدم را می خواهم؛ آن روزهایی که هنوز فکر می کردم زندگی شادی ها و امیدهای زیادی برای آینده ام دارد.
هرگز اینگونه
بی چمدان به سفر نرفتم
که از چشمانت گذشتم
هرگز اینگونه
بی مقصد نبودم
که خود را به آغوش بیابان سپردم
گذشتم...
سپردم...
خودم را به خنجر تو
هرگز اینگونه زمان
شجاعت کشتن مرا نداشته است
پشت سرم کاسه ی آبی بریز!
از ردپایم اگر شقایق نچیدی
به دست های قاتل تو بر می گردم
همچون عاشق شکست خورده ای
که به مقتل خاطره هایش
باز می گردد
و هزار بار
می میرد... .
18 آذرماه 93