پله برقی زندگی

1

بهش میگم که اگه از ایران نرم، نصف زندگیم از دست رفته و پوچ شده و البته نمی دونم که منظورمو از نصف زندگی درست فهمید یا نه! برای اینکه منظورم از نصف زندگی، نیمی از سال های عمرم تا الان نبود، منظورم بطور متوسط تا 60 سال زنده موندن بود که اگر دنباله ی اهداف قبلیمو نگیرم سی سال اون از بین رفته و این میشه نیمی از عمر من. به بیان دیگر من زندگیمو تا اینجا کاملا از بین رفته می بینم. گفت برای من بالای نیمی از عمر، 75 درصد! و این مثل یک جسم خارجی رفت چسبید ته ذهنم. می خواستم حرف بزنم اما حقیقتا روی پله برقی جای حرف زدن درباره معقولات!!! نیست.

2

چند روز پیش تر، رفتم یک دقیقه ای در هال نشستم کنار مامان جلوی تلویزیون. گفت که حالا چی بهشون بگم؟ گفتم هیچی ردش کن بره. گفت فقط نمیدونم چطوری باید بگم که دست از سرمون برداره. گفتم وا؟ من نمیدونم آخه مردم چی فکر می کنن، چه سنخیتی من دارم با این ریخت ازدواج کردن؟ خودت هم میدونی مامان که من همسر می خوام و اگه دنبال شوهر بودم الان بچه م دبستانی بود. می گه که خب من می دونم مردم نمی فهمند چیکار کنم فکر می کنند فقط به چیزای ظاهریه. ادامه میدم آخه هر کی از سر جاش بلند شده یه مدرک گرفته، مگه مدرک رشد میاره. به چند تا از خواستگارهای این اواخر اشاره می کنم که اون فلان اون یکی بهمان، اصلا هر چقدر فکر می کنم می بینم من که از ازدواج یک تخت مشترک و زیر یه سقف رفتن نمی خوام. آدما باید هم هدف، هم مسیر و همراه باشن مامان دقیقا هر سه تای این شرطها باید برقرار باشه. نمیشه که هر کی رو به هر کی وصل کرد. بعد هم اصلا این حرفا به کنار، اومدیم و من با یه آدم 20 هم ازدواج کردم، تهش که چی؟ فکر می کنی ازدواج مشکل الان منو حل میکنه؟ منی که کل زندگیم رو تا الان از دست رفته می بینم، دو روزم با یکی راضی بودم، روز سوم آیا برنمی گردم دوباره به این عمر از دست رفته نگاه کنم؟ آیا من اون شکست رو در درون خودم مجددا احساس نمی کنم؟ ازدواج یه موضوع جداست برای من که ربطی به حل این مشکل نداره. من اول باید مشکل شخصیم رو با این قضیه حل کنم بعد به ازدواج برسم. من این چند سال مهمترین سال های زندگیم رو از دست دادم، الانم اگر همچنان این روند ادامه پیدا کنه تهش کاملا معلومه چی میشه... . میگه من که نمیگم نرو، می فهمم، حالا کاراتو بکن به حرف کسی هم کاری نداشته باش ایشالا درست بشه. ادامه میدم حرفامو تا میرسه به اینجا که من خودم به اندازه کافی هم ناراحتی زندگی از دست رفته مو دارم، هم درگیری ها و دردسرهای کارای رفتنم که این وسط حرفای غیرمنطقی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. هی پرس و جو میکنه که چی بوده قضیه؟ کم کم صدام داره می لرزه حرفمو قطع می کنم، بلند میشم از جام میرم سمت اتاقم، تو دلم دارم میگم وقتی پامو گذاشتم تو مترو روی پله برقی که برم دنبال کارام یه بغض داغ ته گلوم نفسمو می برید، اشک تو چشمام بود، تمام تلاشمو می کردم که بغضم نترکه، به خودم می گفتم مسلط باش تو محکمی و به هر حال این روزا هم می گذره.

3

پله برقی ورودی مترو هم شبیه نصف زندگی منه... !

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.