چهار ماه است چیزی ننوشته ام و تمام نوشتنم را خلاصه کرده ام در استاتوس ها و چند خط شعر در دفترچه گوشی. ماه هایی که اتفاقات مختلفی افتاده است، از خیلی بد که بماند، تا خیلی خوب تا آنجا که روزی زیر لب گفتم که دوباره "خودم" شده ام؛ "خودم" قبل از مواجهه با یک سری اتفاقات و افراد. آن "خودی" که من دوستش داشتم. آن خود امیدواری که سختی هایش را پشت سر می گذاشت و از لبخندش سرزندگی می بارید. آن خودی که چشمانش برق شادی و شیطنت داشت ... .
اگرچه بازگشت آن خود از دست رفته کوتاه بود، مثل رویای شیرینی که یک شب می آید و می رود، اما به من نشان داد که می شود که من دوباره خودم باشم و من تمام نشده ام، می شود که زندگی دوباره در قلبم بتپد و این مرده را احیاء کند و چه ساده می شود با اندک کورسوی امیدی به زندگی، همه ی خود دوست داشتنی ام برگردد و چه سخت است دیدن نداشتن آن کورسوی ساده ی امید.
حالا هر چقدر بیشتر به این خود و عامل بودنش فکر می کنم، می بینم که درستی همه نظریات روانشناختی مرتبط با self که این سال ها روی آن کار کرده ام در زندگی واقعی خودم برایم اثبات شده اند. فهمیده ام که مسئله ی بودنِ self-in-context آنقدر مهم است که می شود حتی یک نوع درمان به نام context healing هم ابداع کرد! از آن گذشته به بینش خاصی در مورد self رسیده ام که در حقیقت چیزی فراتر از context و سیستم های بوم شناختی آن است. آن حلقه ی مفقودی که کسی مثل فرانکل یا حاضر به بیان موشکافانه آن نیست یا واقعا خودش هم درست متوجه نشده است اما من اگر عمری باقی بود ظرف ماه های آینده مقاله اش را چاپ می کنم.
روزی خواهد آمد که من خود دوست داشتنی ام را دوباره از دنیا پس خواهم گرفت و تا آن روز همه ی این تلخی ها را تحمل می کنم، تا روزی که حرفی برای گفتن خواهم داشت؛ حرف جدید این است.